قبل از آن که به سر صحنه برسم ناخواسته،به مرگ این مرده نادیده تأسف میخورم اساسا مرگ جوان تأسف آور و غم انگیز است،مخصوصا دختر جوانی که بدور از پدر و مادر و دو ماه پس از دانش آموخته شدن از دانشگاه تصمیم داشت سر بار پدر و مادر نشود،بلکه از دسترنج خود استفاده کند.
یک هفته بیشتر از حضورش در محل فوتش نمیگذرد. پس از مدتها تلاش و همکاری یکی از دوستانش یک اتاق در شرق تهران برای سکونت اجاره میکند.آشپزخانه و حمام که بایستی مورد استفاده قرار گیرد،در زیرزمین قرار دارد.فضای چند متری آشپزخانه با یک آبگرمکن دیواری و چندین لوله که از آن منشعب میشود،چنان تنگ است که چند نفری با هم به سختی در آن جا میگرفتیم.قسمت دیگر زیر زمین که به اصطلاح حمام و دستشویی است،حتی محلی برای آویزان کردن حوله و لباس در آن در نظر گرفته نشده و آنقدر تنگ است که در هوای معمولی هم بخار آب گرم انسان را زمین گیر میکند و نیازی حتی به نشت گاز نیست. وقتی با جنازه دختر جوان که کنار در حمام وبیرون آن افتاده بود، روبرو شدم،آخرین تلاش او را برای زنده ماندن کاملا مجسم کردم؛اما افسوس که او فرصت نجات خودش را نیافته و همانجا افتاده بود و برای همیشه خاموش مانده بود.به غریبی این دختر،به مشکلاتی که پشت سر گذاشته و به زحمتی که برای تحصیل و پیدا کردن کار و مسکن کشیده،دلم سوخت،که همه در یک لحظه با اشتباه یک سودجو از بین رفته بود. تبدیل زیرزمین به یک محل به اصطلاح سکونت که بیشتر به یک دخمه شباهت دارد تا خانه،آن هم از طرف مالکی که کل ساختمان سه طبقه اش دارای واحدهای متعددی است و هیچ نیازی به تبدیل زیرزمین برای اصطلاح سکونت نداشت؛ جز برای سودجویی بیشتر چه هدف دیگری را به دنبال دارد؟ از ذهنم میگذرد که دستگاههای نظارتی مربوط چرا بر سیستم ساختمانی نظارت دارند؟چرا بایستی در یک زیر زمین بدون رعایت مقررات مربوط اقدام به نصب آبگرمکن دیواری شود که در چند لحظه حاصل عمر یک پدر و مادر را از بین ببرد؟ چرا نبایستی هزار چندی،ساختمانها مورد باز دید مراجع ذی ربط قرار گیرد و با متخلفینی که به خاطر کسب در آمد بیشتر با جان مردم بازی میکنند برخورد شود؟چرا نباید مالکین را موظف کنیم که هر طور دلشان میخواهد،نباید بسازند؛هر جا را که اداره میکنند وسایل گازی آن هم به هر شکل و بدون توجه به مسایل ایمنی به کار نبرند؟
راستی مالک سود جو چه پاسخی برای مادر عزادار دارد که از او میپرسد،چرا باعث شدی به جای لباس عروسی،دخترم کفن پوش شود؟
احساس میکنم عنان قلم از دستم خارج میشود و شدت تأسف از مرگ اعضای خانوادهها در اثر گاز گرفتگی تحت تأثیرم قرار داده و سینه میگوید که من تنگ آمدم فریاد کن...که صدای زنگ دایره جنایی به صدا در میآید:اعلام فوت جوان سی ساله ای در اثر گاز گرفتگی توسط افسر نگهبان حوزه... گزارش گردید و من عازم صحنه میشوم تا دوباره شاهد مرگ جوانی دیگر باشم.
جنازه پدرم را میخواهم
همین که احمد از در مدرسه وارد حیاط آن میشود،توجه معاون را به سوی خود جلب میکند.رنگ پریده احمد که مثل گچ سفید شده حکایت از تلاطم درونی او دارد.احمد گرچه با صدای معاون به طرف او میرود ولی چند قدم مانده به زمین میافتد.او را فورا به بیمارستان میرسانند،پزشکان تشخیص میدهند که در اثر قرص های خواب آور مسموم شده است.تلاش برای درمان او آغاز میشود و ساعتی بعد احمد لب به سخن میگشاید:«صبح که میخواستم مدرسه بیایم مامان زودتر رفت سرکار،بابا چند تا قرص به من داد و گفت:اینها شکلات است که به صورت قرص در آوردند،بیا و بخور.من هم هشت تا خوردم...
با اعلام معاون مدرسه،مأموران حوزه فورا در منزل پدر احمد حاضر میشوند و ساعتی بعد خبر میدهند که این مرد فوت شده است.
در صحنه فوت او حاضر میشوم.صحنه را به دقت بررسی میکنم.وصیت نامه ای در جیب متوفا پیدا میشود که حکایت از مشکلات زندگی دارد.نامه را مطالعه میکنم و دستور انتقال جسد را میدهم...
سه روز بعد وقتی از مادر احمد تحقیق میکنم،با التماس از من میخواهد که مأمورانی را در اختیار او بگذارم تا خانمی را که مدعی همسری شوهر اوست دستگیر کنند.میگوید این زن چند شب و روز به در منزل ما میآید و مزاحم ما میشود. گرچه ادعای او را نمیپذیرم،اما از مأموران میخواهم خانم مورد نظر را به عنوان مطلع در دادگاه حاضر نمایند...
روز بعد،خانمی میان سال در مقابل میزم میایستد و میگوید:«آقای قاضی!این آقا شوهر من بود.همیشه به من سر میزد و من نمیدانستم که او زن و بچه دارد.با مشکلات زیادی نشانی او را پیدا کردم و به در خانه اش رفتم...»
چند هفته از قضیه گذشته است.مشغول مطالعه پرونده فوت کودک هفت ماهه ای هستم که به خاطر بی احتیاطی والدین از روی تختخواب افتاده و فوت شده است.در این هنگام،صدای فریاد نوجوانی در راهرو توجهم را جلب میکند، فریاد میزند:«من میخواهم آقای بازپرس را ببینم،از او میخواهم بگذارد مرده پدرم را ببینم...»
دوازده ساله به نظر میرسد،قیافه بزرگسالان را به خود گرفته است.رو به من میکند و سعی دارد بلند صحبت کند. دعوت به آرامش من نیز به جایی نمیرسد و او فریاد میزند: «آقای بازپرس!بگذار جنازه پدرم را ببینم،من که زنده او را ندیدم،چرا نمیگذارید بدانم که او بوده،چه قیافه ای داشته، میخواهم از مرده اش بپرسم تو مگر زن و بچه نداشتی،چرا سالهاست ما را سرگردان کردی...»
از مادر او که وارد شعبه شده تحقیق میکنم،میگوید: «آقای قاضی!دوازده سال پیش از او طلاق گرفتم.دو بچه از او دارم.بچه هایم پدرشان را ندیده اند.خیلی سعی کردم که آنها را راضی کنم که پدرتان مرده یا رفته سفر و برنمیگردد؛ ولی این اواخر دیگر نتوانستم در برابر اصرار بچه هایم مقاومت کنم،با مشکلات زیاد آدرس او را پیدا کردم و وقتی به در خانه اش رفتم،فهمیدم مرده.حالا دیگر بچه ها فهمیده اند که پدر دارند،یعنی داشتند...»
از هر کدام از خانمها که تحقیق میکنم،از وجود همسری دیگر اظهار بی اطلاعی میکند،از ذهنم میگذرد که خدا کند شاهد حضور زنی دیگر که ادعای همسری متوفا را بکند، نباشم...
براستی نوجوان دوازده ساله این حق را داشت که بداند برادر دیگری به نام احمد دارد و آیا سؤال او که میخواهد بداند چرا پدرش سالها آنها را سرگردان و بی بهره از مهر پدری گذاشته، سؤال به جایی نیست؟
دید و باز دید عید
هنوز دقایقی از تحویل سال نگذشته که دعوان زن و شوهر بر سر اینکه اول به دیدن چه کسی برویم،آغاز میشود.شوهر مدعی است که باید اول به دیدن پدر و مادر او بروند و زن هم ادعا میکند که حق با پدر و مادر اوست و عید دیدنی را با دیدن آنها شروع کند.نگاه دختر چهار ساله شان که لباس نو پوشیده و آماده رفتن است و ملتمسانه از آنها میخواهد که در آغاز سال نو با هم دعوا نکنند.ولی خواهش کودکانه او هم تأثیری در آنها نمیگذارد.پافشاری هر یک از آنان باعث میشود که آن روز را در خانه بمانند.طروات بهاری و آغاز سال نو در خانه آنها جای خود را به سکوت غم انگیزی میدهد.دختر چهار ساله گاهی به بغل پدر میرود و گاهی به دامان مادر پناه میبرد تا شاید بتواند آنها را آشتی دهد،ولی افسوس که هیچ کدام از آنها کوتاه نمیآیند...
صبح روز بعد،دوباره اختلاف شروع میشود.شوهر که مشغول خوردن صبحانه است،با صراحت به زنش میگوید:« یا امروز به دیدن پدر و مادر من میرویم یا دیگر از عید و عید دیدنی خبری نیست و حق نداری از این منزل بیرون بروی!» و زن این بار نیز اعلام میکند:«بایداول از پدر و مادر او شروع بکنند...»
نزدیکیهای ظهر،شوهر در گوشه ای از خانه نشسته و با جورابهای خود ور میرود.دختر چهار ساله که هنوز لباس نو عید خود را به تن دارد،با عروسک خود بازی میکند که ناگهان با صدای جیغ و داد زن که از آشپزخانه میآید همه چیز به هم میریزد:«وای سوختم،کمک!به دادم برسید!...»
آتش تمام بدن او را گرفته است.شوهر با کمک چند تن از همسایه ها آتش را خاموش میکنند و او را به بیمارستان میرسانند.او چند روز بعد به علت سوختگی فوت میکند...
این حادثه در عید سال 1375 اتفاق افتاد.در این که اقدام زن اشتباه بود،شکی نیست؛ولی اگر شوهر او اصرار به شروع دیدار عید از پدر و مادرش نمیکرد،آیا این اتفاق میافتاد؟ امید است که در آغاز سال نو و بهار امسال و سالهای آینده شاهد چنین حادثه ای نباشیم و توجه داشته باشیم که حفظ حرمت پدر و مادر به دیر یا زود دیدن آنها نیست.پدر و مادر حاضرند سالها از عزیزان خود دور باشند،ولی ناظر مصیبت آنها نباشند.
بی مهری به مادر
یک هفته ای میشود که همسایه ها،سکینه خانم هشتاد ساله را که هر روز عصر دم در خانه مینشست،نمیدیدند،اما کسی سراغی از او نمیگرفت.در این مدت،رفت و آمدی هم به خانه او صورت نگرفته بود.در این منزل،سکینه خانم با دختر معلول خود زندگی میکرد...
یکی دو تا از همسایه ها احساس میکنند که بوی بدی در فضای اطراف پیچیده و به این نتیجه میرسند که این بو از داخل منزل سکینه خانم است.هر چه در میزنند کسی جواب نمیدهد.با گزارش موضوع به مرجع قضایی و کسب اجازه از مقام قضایی،همراه با ماءموران وارد خانه میشوند.جسد سکینه خانم که مدت زیادی از مرگ او گذشته،در آشپزخانه کنار یخچال افتاده است.دختر معلول او کنار جنازه نشسته و چنان و به آن زل زده است که گویی در تمام این مدت کنار جنازه مادرش بوده است.او که توانایی حرف زدن ندارد،نتوانسته از کسی کمک بخواهد.او گرچه از نظر ذهنی و جسمی معلول است،اما با نگاهش به همه میفماند که میخواهد بپرسد،چرا من معلول را با مادر پیرم تنها گذاشته اند...
ساعتی بعد،فرزندان سکینه خانم پس از شنیدن خبر مرگ مادرشان در محل حاضر میشوند.یکی به سرش میزند،آن دیگری خراش روی صورتش میکشد و چنان اوضاعی درست میکنند که گویی عاشق مادر بوده اند!
براستی گریه بعد از مرگ مادری که غریبانه میمیرد،نشانه علاقه به مادر است؟آیا تنها گذاشتن مادر پیری به همراه دختری معلول که هیچگونه توانایی ندارد،بی توجهی به آنها نیست؟
آیا حق این نبود که چهار پسر و سه دختر سکینه خانم به نوبت در طول هفته به مادر و خواهر معلولشان سر میزدند؟آیا آنها پاسخی برای این همه بی مهری به مادر دارند؟
در آستانه طلاق
یکی دوبار پولها را میشمارد،به فکرش میرسد شاید اشتباه کرده؛ولی نه،مبلغ بیست و پنچ هزار تومان از پولها کم است. موضوع را با همسرش در میان میگذارد،ولی او اظهار بی اطلاعی میکند:«من چه کار به پولهای تو دارم و آن هم بیست و پنج تومان،خوب فکر کن ببین پولها را کجا خرج کردی...»
اما او هر چه فکر میکند،عقلش به جایی نمیرسد.با خود فکر میکند:پولها همین جا بود،غیر از من و همسرم هم که کسی در منزل نیست،خدایا پس چی شده است؟نکند این دم عیدی خودش برداشته ولی چیزی به من نمیگوید؟نه بابا،از این فکرهای غلط نکن،تا حالا او از این کارها نکرده است...
از آن طرف،زن خانه به طور اتفاقی نگاهی به طلاجات خود میکند.«عجب،پس النگویم کجاست؟...»همه جا را زیر و رو میکند؛اما گویی النگو آب شده رفته به زمین.شوهر که متوجه دلواپسی همسرش شده به سراغ او میآید.او با خود فکر میکند: چون من قضیه پول را مطرح کردم،حالا همسرم میخواهد به این شکل مسئله را تلافی کند...
چند روزی از موضوع میگذرد.گم شدن پول و النگو کم کم باعث ایجاد کدورت بین زن و شوهر میشود.هر یک از آن دو در ته دل،دیگری را مقصر گم شدن النگو و پول میداند.موضوع به میان فامیل نیز کشیده میشود و کار زن و شوهر به اختلاف میرسد.دخالت ریش سفیدان هم موجب آشتی آنها نمیشود. ساعت 30/8 صبح یک روز سرد زمستانی،زن و شوهر آماده رفتن به مرجع قضایی برای ارائه دادخواست طلاق توافقی میشوند؛هنوز پا به حیاط منزل نگذاشته اند،زنگ در خانه به صدا در میآید.
شوهر با دیدن مأمور نیروی انتظامی و جوان همراه او به دلهره میافتد،ولی با صدای مأمور کمی آرام میشود.
ببخشید! از این منزل چیزی سرقت شده؟
خیر.
مطمئن هستید؟
بلی.
پولی،طلایی گم نکرده اید؟
چرا گم کرده ایم،ولی سرقتی نشده است.
مأمور وظیفه شناس،النگو را نشان میدهد.زن و شوهر با دیدن النگو تأیید میکنند که النگوی آنهاست؛ولی چطور دست مأمور افتاده است.
جوان همراه مأمور که دزد بوده و با تلاش مأموران دستگیر شده بود،چنین اعتراف میکند:«وارد منزل شدم،مبلغ بیست و پنج هزار تومان از پولها را برداشتم و از طلاجات خانم فقط النگو برداشتم.در هر جا که سرقت میکردم سعی میکردم طوری عمل کنم که صاحب منزل نتواند تشخیص دهد که سارق وارد منزل او شده است.
زن و شوهر نگاهی به هم میکنند و لبخند حاکی از رضایت بر چهره آنها نقش میبندد،هر دو دادخواست طلاق توافقی را که قبلا آماده کرده بودند،پاره میکنند و به داخل خانه برمیگردند.
مجلۀ « دادرسی » خرداد و تیر 1382 - شماره 38
برگرفته از کتاب (باریکتر از مو،از نگاه یک قاضی) تألیف:جعفر رشادتی،قاضی دادگستری
یک هفته بیشتر از حضورش در محل فوتش نمیگذرد. پس از مدتها تلاش و همکاری یکی از دوستانش یک اتاق در شرق تهران برای سکونت اجاره میکند.آشپزخانه و حمام که بایستی مورد استفاده قرار گیرد،در زیرزمین قرار دارد.فضای چند متری آشپزخانه با یک آبگرمکن دیواری و چندین لوله که از آن منشعب میشود،چنان تنگ است که چند نفری با هم به سختی در آن جا میگرفتیم.قسمت دیگر زیر زمین که به اصطلاح حمام و دستشویی است،حتی محلی برای آویزان کردن حوله و لباس در آن در نظر گرفته نشده و آنقدر تنگ است که در هوای معمولی هم بخار آب گرم انسان را زمین گیر میکند و نیازی حتی به نشت گاز نیست. وقتی با جنازه دختر جوان که کنار در حمام وبیرون آن افتاده بود، روبرو شدم،آخرین تلاش او را برای زنده ماندن کاملا مجسم کردم؛اما افسوس که او فرصت نجات خودش را نیافته و همانجا افتاده بود و برای همیشه خاموش مانده بود.به غریبی این دختر،به مشکلاتی که پشت سر گذاشته و به زحمتی که برای تحصیل و پیدا کردن کار و مسکن کشیده،دلم سوخت،که همه در یک لحظه با اشتباه یک سودجو از بین رفته بود. تبدیل زیرزمین به یک محل به اصطلاح سکونت که بیشتر به یک دخمه شباهت دارد تا خانه،آن هم از طرف مالکی که کل ساختمان سه طبقه اش دارای واحدهای متعددی است و هیچ نیازی به تبدیل زیرزمین برای اصطلاح سکونت نداشت؛ جز برای سودجویی بیشتر چه هدف دیگری را به دنبال دارد؟ از ذهنم میگذرد که دستگاههای نظارتی مربوط چرا بر سیستم ساختمانی نظارت دارند؟چرا بایستی در یک زیر زمین بدون رعایت مقررات مربوط اقدام به نصب آبگرمکن دیواری شود که در چند لحظه حاصل عمر یک پدر و مادر را از بین ببرد؟ چرا نبایستی هزار چندی،ساختمانها مورد باز دید مراجع ذی ربط قرار گیرد و با متخلفینی که به خاطر کسب در آمد بیشتر با جان مردم بازی میکنند برخورد شود؟چرا نباید مالکین را موظف کنیم که هر طور دلشان میخواهد،نباید بسازند؛هر جا را که اداره میکنند وسایل گازی آن هم به هر شکل و بدون توجه به مسایل ایمنی به کار نبرند؟
راستی مالک سود جو چه پاسخی برای مادر عزادار دارد که از او میپرسد،چرا باعث شدی به جای لباس عروسی،دخترم کفن پوش شود؟
احساس میکنم عنان قلم از دستم خارج میشود و شدت تأسف از مرگ اعضای خانوادهها در اثر گاز گرفتگی تحت تأثیرم قرار داده و سینه میگوید که من تنگ آمدم فریاد کن...که صدای زنگ دایره جنایی به صدا در میآید:اعلام فوت جوان سی ساله ای در اثر گاز گرفتگی توسط افسر نگهبان حوزه... گزارش گردید و من عازم صحنه میشوم تا دوباره شاهد مرگ جوانی دیگر باشم.
جنازه پدرم را میخواهم
همین که احمد از در مدرسه وارد حیاط آن میشود،توجه معاون را به سوی خود جلب میکند.رنگ پریده احمد که مثل گچ سفید شده حکایت از تلاطم درونی او دارد.احمد گرچه با صدای معاون به طرف او میرود ولی چند قدم مانده به زمین میافتد.او را فورا به بیمارستان میرسانند،پزشکان تشخیص میدهند که در اثر قرص های خواب آور مسموم شده است.تلاش برای درمان او آغاز میشود و ساعتی بعد احمد لب به سخن میگشاید:«صبح که میخواستم مدرسه بیایم مامان زودتر رفت سرکار،بابا چند تا قرص به من داد و گفت:اینها شکلات است که به صورت قرص در آوردند،بیا و بخور.من هم هشت تا خوردم...
با اعلام معاون مدرسه،مأموران حوزه فورا در منزل پدر احمد حاضر میشوند و ساعتی بعد خبر میدهند که این مرد فوت شده است.
در صحنه فوت او حاضر میشوم.صحنه را به دقت بررسی میکنم.وصیت نامه ای در جیب متوفا پیدا میشود که حکایت از مشکلات زندگی دارد.نامه را مطالعه میکنم و دستور انتقال جسد را میدهم...
سه روز بعد وقتی از مادر احمد تحقیق میکنم،با التماس از من میخواهد که مأمورانی را در اختیار او بگذارم تا خانمی را که مدعی همسری شوهر اوست دستگیر کنند.میگوید این زن چند شب و روز به در منزل ما میآید و مزاحم ما میشود. گرچه ادعای او را نمیپذیرم،اما از مأموران میخواهم خانم مورد نظر را به عنوان مطلع در دادگاه حاضر نمایند...
روز بعد،خانمی میان سال در مقابل میزم میایستد و میگوید:«آقای قاضی!این آقا شوهر من بود.همیشه به من سر میزد و من نمیدانستم که او زن و بچه دارد.با مشکلات زیادی نشانی او را پیدا کردم و به در خانه اش رفتم...»
چند هفته از قضیه گذشته است.مشغول مطالعه پرونده فوت کودک هفت ماهه ای هستم که به خاطر بی احتیاطی والدین از روی تختخواب افتاده و فوت شده است.در این هنگام،صدای فریاد نوجوانی در راهرو توجهم را جلب میکند، فریاد میزند:«من میخواهم آقای بازپرس را ببینم،از او میخواهم بگذارد مرده پدرم را ببینم...»
دوازده ساله به نظر میرسد،قیافه بزرگسالان را به خود گرفته است.رو به من میکند و سعی دارد بلند صحبت کند. دعوت به آرامش من نیز به جایی نمیرسد و او فریاد میزند: «آقای بازپرس!بگذار جنازه پدرم را ببینم،من که زنده او را ندیدم،چرا نمیگذارید بدانم که او بوده،چه قیافه ای داشته، میخواهم از مرده اش بپرسم تو مگر زن و بچه نداشتی،چرا سالهاست ما را سرگردان کردی...»
از مادر او که وارد شعبه شده تحقیق میکنم،میگوید: «آقای قاضی!دوازده سال پیش از او طلاق گرفتم.دو بچه از او دارم.بچه هایم پدرشان را ندیده اند.خیلی سعی کردم که آنها را راضی کنم که پدرتان مرده یا رفته سفر و برنمیگردد؛ ولی این اواخر دیگر نتوانستم در برابر اصرار بچه هایم مقاومت کنم،با مشکلات زیاد آدرس او را پیدا کردم و وقتی به در خانه اش رفتم،فهمیدم مرده.حالا دیگر بچه ها فهمیده اند که پدر دارند،یعنی داشتند...»
از هر کدام از خانمها که تحقیق میکنم،از وجود همسری دیگر اظهار بی اطلاعی میکند،از ذهنم میگذرد که خدا کند شاهد حضور زنی دیگر که ادعای همسری متوفا را بکند، نباشم...
براستی نوجوان دوازده ساله این حق را داشت که بداند برادر دیگری به نام احمد دارد و آیا سؤال او که میخواهد بداند چرا پدرش سالها آنها را سرگردان و بی بهره از مهر پدری گذاشته، سؤال به جایی نیست؟
دید و باز دید عید
هنوز دقایقی از تحویل سال نگذشته که دعوان زن و شوهر بر سر اینکه اول به دیدن چه کسی برویم،آغاز میشود.شوهر مدعی است که باید اول به دیدن پدر و مادر او بروند و زن هم ادعا میکند که حق با پدر و مادر اوست و عید دیدنی را با دیدن آنها شروع کند.نگاه دختر چهار ساله شان که لباس نو پوشیده و آماده رفتن است و ملتمسانه از آنها میخواهد که در آغاز سال نو با هم دعوا نکنند.ولی خواهش کودکانه او هم تأثیری در آنها نمیگذارد.پافشاری هر یک از آنان باعث میشود که آن روز را در خانه بمانند.طروات بهاری و آغاز سال نو در خانه آنها جای خود را به سکوت غم انگیزی میدهد.دختر چهار ساله گاهی به بغل پدر میرود و گاهی به دامان مادر پناه میبرد تا شاید بتواند آنها را آشتی دهد،ولی افسوس که هیچ کدام از آنها کوتاه نمیآیند...
صبح روز بعد،دوباره اختلاف شروع میشود.شوهر که مشغول خوردن صبحانه است،با صراحت به زنش میگوید:« یا امروز به دیدن پدر و مادر من میرویم یا دیگر از عید و عید دیدنی خبری نیست و حق نداری از این منزل بیرون بروی!» و زن این بار نیز اعلام میکند:«بایداول از پدر و مادر او شروع بکنند...»
نزدیکیهای ظهر،شوهر در گوشه ای از خانه نشسته و با جورابهای خود ور میرود.دختر چهار ساله که هنوز لباس نو عید خود را به تن دارد،با عروسک خود بازی میکند که ناگهان با صدای جیغ و داد زن که از آشپزخانه میآید همه چیز به هم میریزد:«وای سوختم،کمک!به دادم برسید!...»
آتش تمام بدن او را گرفته است.شوهر با کمک چند تن از همسایه ها آتش را خاموش میکنند و او را به بیمارستان میرسانند.او چند روز بعد به علت سوختگی فوت میکند...
این حادثه در عید سال 1375 اتفاق افتاد.در این که اقدام زن اشتباه بود،شکی نیست؛ولی اگر شوهر او اصرار به شروع دیدار عید از پدر و مادرش نمیکرد،آیا این اتفاق میافتاد؟ امید است که در آغاز سال نو و بهار امسال و سالهای آینده شاهد چنین حادثه ای نباشیم و توجه داشته باشیم که حفظ حرمت پدر و مادر به دیر یا زود دیدن آنها نیست.پدر و مادر حاضرند سالها از عزیزان خود دور باشند،ولی ناظر مصیبت آنها نباشند.
بی مهری به مادر
یک هفته ای میشود که همسایه ها،سکینه خانم هشتاد ساله را که هر روز عصر دم در خانه مینشست،نمیدیدند،اما کسی سراغی از او نمیگرفت.در این مدت،رفت و آمدی هم به خانه او صورت نگرفته بود.در این منزل،سکینه خانم با دختر معلول خود زندگی میکرد...
یکی دو تا از همسایه ها احساس میکنند که بوی بدی در فضای اطراف پیچیده و به این نتیجه میرسند که این بو از داخل منزل سکینه خانم است.هر چه در میزنند کسی جواب نمیدهد.با گزارش موضوع به مرجع قضایی و کسب اجازه از مقام قضایی،همراه با ماءموران وارد خانه میشوند.جسد سکینه خانم که مدت زیادی از مرگ او گذشته،در آشپزخانه کنار یخچال افتاده است.دختر معلول او کنار جنازه نشسته و چنان و به آن زل زده است که گویی در تمام این مدت کنار جنازه مادرش بوده است.او که توانایی حرف زدن ندارد،نتوانسته از کسی کمک بخواهد.او گرچه از نظر ذهنی و جسمی معلول است،اما با نگاهش به همه میفماند که میخواهد بپرسد،چرا من معلول را با مادر پیرم تنها گذاشته اند...
ساعتی بعد،فرزندان سکینه خانم پس از شنیدن خبر مرگ مادرشان در محل حاضر میشوند.یکی به سرش میزند،آن دیگری خراش روی صورتش میکشد و چنان اوضاعی درست میکنند که گویی عاشق مادر بوده اند!
براستی گریه بعد از مرگ مادری که غریبانه میمیرد،نشانه علاقه به مادر است؟آیا تنها گذاشتن مادر پیری به همراه دختری معلول که هیچگونه توانایی ندارد،بی توجهی به آنها نیست؟
آیا حق این نبود که چهار پسر و سه دختر سکینه خانم به نوبت در طول هفته به مادر و خواهر معلولشان سر میزدند؟آیا آنها پاسخی برای این همه بی مهری به مادر دارند؟
در آستانه طلاق
یکی دوبار پولها را میشمارد،به فکرش میرسد شاید اشتباه کرده؛ولی نه،مبلغ بیست و پنچ هزار تومان از پولها کم است. موضوع را با همسرش در میان میگذارد،ولی او اظهار بی اطلاعی میکند:«من چه کار به پولهای تو دارم و آن هم بیست و پنج تومان،خوب فکر کن ببین پولها را کجا خرج کردی...»
اما او هر چه فکر میکند،عقلش به جایی نمیرسد.با خود فکر میکند:پولها همین جا بود،غیر از من و همسرم هم که کسی در منزل نیست،خدایا پس چی شده است؟نکند این دم عیدی خودش برداشته ولی چیزی به من نمیگوید؟نه بابا،از این فکرهای غلط نکن،تا حالا او از این کارها نکرده است...
از آن طرف،زن خانه به طور اتفاقی نگاهی به طلاجات خود میکند.«عجب،پس النگویم کجاست؟...»همه جا را زیر و رو میکند؛اما گویی النگو آب شده رفته به زمین.شوهر که متوجه دلواپسی همسرش شده به سراغ او میآید.او با خود فکر میکند: چون من قضیه پول را مطرح کردم،حالا همسرم میخواهد به این شکل مسئله را تلافی کند...
چند روزی از موضوع میگذرد.گم شدن پول و النگو کم کم باعث ایجاد کدورت بین زن و شوهر میشود.هر یک از آن دو در ته دل،دیگری را مقصر گم شدن النگو و پول میداند.موضوع به میان فامیل نیز کشیده میشود و کار زن و شوهر به اختلاف میرسد.دخالت ریش سفیدان هم موجب آشتی آنها نمیشود. ساعت 30/8 صبح یک روز سرد زمستانی،زن و شوهر آماده رفتن به مرجع قضایی برای ارائه دادخواست طلاق توافقی میشوند؛هنوز پا به حیاط منزل نگذاشته اند،زنگ در خانه به صدا در میآید.
شوهر با دیدن مأمور نیروی انتظامی و جوان همراه او به دلهره میافتد،ولی با صدای مأمور کمی آرام میشود.
ببخشید! از این منزل چیزی سرقت شده؟
خیر.
مطمئن هستید؟
بلی.
پولی،طلایی گم نکرده اید؟
چرا گم کرده ایم،ولی سرقتی نشده است.
مأمور وظیفه شناس،النگو را نشان میدهد.زن و شوهر با دیدن النگو تأیید میکنند که النگوی آنهاست؛ولی چطور دست مأمور افتاده است.
جوان همراه مأمور که دزد بوده و با تلاش مأموران دستگیر شده بود،چنین اعتراف میکند:«وارد منزل شدم،مبلغ بیست و پنج هزار تومان از پولها را برداشتم و از طلاجات خانم فقط النگو برداشتم.در هر جا که سرقت میکردم سعی میکردم طوری عمل کنم که صاحب منزل نتواند تشخیص دهد که سارق وارد منزل او شده است.
زن و شوهر نگاهی به هم میکنند و لبخند حاکی از رضایت بر چهره آنها نقش میبندد،هر دو دادخواست طلاق توافقی را که قبلا آماده کرده بودند،پاره میکنند و به داخل خانه برمیگردند.
مجلۀ « دادرسی » خرداد و تیر 1382 - شماره 38
برگرفته از کتاب (باریکتر از مو،از نگاه یک قاضی) تألیف:جعفر رشادتی،قاضی دادگستری
موضوعات مرتبط: داستان های حقوقی
تاريخ : | ۱۱ ب.ظ | نویسنده : محمد علی جنیدی |