وبگاه حقوقی نرخ عدالت

محمد علی جنیدی کارشناس ارشد حقوق

ماجرای واقعی از نگاه‏ یک قاضی(مرگ غریبانه یک دختر)

محمد علی جنیدی
وبگاه حقوقی نرخ عدالت محمد علی جنیدی کارشناس ارشد حقوق

ماجرای واقعی از نگاه‏ یک قاضی(مرگ غریبانه یک دختر)

قبل از آن که به سر صحنه برسم ناخواسته،به مرگ این‏ مرده نادیده تأسف می‏خورم اساسا مرگ جوان تأسف ‏آور و غم‏ انگیز است،مخصوصا دختر جوانی که بدور از پدر و مادر و دو ماه پس از دانش آموخته شدن از دانشگاه تصمیم داشت سر بار پدر و مادر نشود،بلکه از دسترنج خود استفاده کند.

یک هفته بیشتر از حضورش در محل فوتش نمی‏گذرد. پس از مدتها تلاش و همکاری یکی از دوستانش یک اتاق در شرق تهران برای سکونت اجاره می‏کند.آشپزخانه و حمام که‏ بایستی مورد استفاده قرار گیرد،در زیرزمین قرار دارد.فضای‏ چند متری آشپزخانه با یک آبگرمکن دیواری و چندین لوله‏ که از آن منشعب می‏شود،چنان تنگ است که چند نفری با هم به سختی در آن جا می‏گرفتیم.قسمت دیگر زیر زمین که‏ به اصطلاح حمام و دستشویی است،حتی محلی برای‏ آویزان کردن حوله و لباس در آن در نظر گرفته نشده و آنقدر تنگ است که در هوای معمولی هم بخار آب گرم انسان را زمین‏ گیر می‏کند و نیازی حتی به نشت گاز نیست. وقتی با جنازه دختر جوان که کنار در حمام وبیرون آن افتاده بود، روبرو شدم،آخرین تلاش او را برای زنده ماندن کاملا مجسم‏ کردم؛اما افسوس که او فرصت نجات خودش را نیافته و همانجا افتاده بود و برای همیشه خاموش مانده بود.به غریبی این‏ دختر،به مشکلاتی که پشت سر گذاشته و به زحمتی که برای‏ تحصیل و پیدا کردن کار و مسکن کشیده،دلم سوخت،که‏ همه در یک لحظه با اشتباه یک سودجو از بین رفته بود. تبدیل زیرزمین به یک محل به اصطلاح سکونت که بیشتر به‏ یک دخمه شباهت دارد تا خانه،آن هم از طرف مالکی که کل ساختمان سه طبقه ‏اش دارای واحدهای متعددی است و هیچ‏ نیازی به تبدیل زیرزمین برای اصطلاح سکونت نداشت؛ جز برای سودجویی بیشتر چه هدف دیگری را به دنبال دارد؟ از ذهنم می‏گذرد که دستگاههای نظارتی مربوط چرا بر سیستم‏ ساختمانی نظارت دارند؟چرا بایستی در یک زیر زمین بدون‏ رعایت مقررات مربوط اقدام به نصب آبگرمکن دیواری شود که در چند لحظه حاصل عمر یک پدر و مادر را از بین ببرد؟ چرا نبایستی هزار چندی،ساختمانها مورد باز دید مراجع ذی ربط قرار گیرد و با متخلفینی که به خاطر کسب در آمد بیشتر با جان‏ مردم بازی می‏کنند برخورد شود؟چرا نباید مالکین را موظف‏ کنیم که هر طور دلشان می‏خواهد،نباید بسازند؛هر جا را که‏ اداره می‏کنند وسایل گازی آن هم به هر شکل و بدون توجه‏ به مسایل ایمنی به کار نبرند؟

راستی مالک سود جو چه پاسخی برای مادر عزادار دارد که‏ از او می‏پرسد،چرا باعث شدی به جای لباس عروسی،دخترم‏ کفن پوش شود؟

احساس می‏کنم عنان قلم از دستم خارج می‏شود و شدت‏ تأسف از مرگ اعضای خانواده‏ها در اثر گاز گرفتگی تحت تأثیرم‏ قرار داده و سینه می‏گوید که من تنگ آمدم فریاد کن...که‏ صدای زنگ دایره جنایی به صدا در می‏آید:اعلام فوت جوان‏ سی ساله‏ ای در اثر گاز گرفتگی توسط افسر نگهبان حوزه... گزارش گردید و من عازم صحنه می‏شوم تا دوباره شاهد مرگ‏ جوانی دیگر باشم.

جنازه پدرم را می‏خواهم

همین که احمد از در مدرسه وارد حیاط آن می‏شود،توجه‏ معاون را به سوی خود جلب می‏کند.رنگ پریده احمد که‏ مثل گچ سفید شده حکایت از تلاطم درونی او دارد.احمد گرچه با صدای معاون به طرف او می‏رود ولی چند قدم مانده‏ به زمین می‏افتد.او را فورا به بیمارستان می‏رسانند،پزشکان‏ تشخیص می‏دهند که در اثر قرص های خواب‏ آور مسموم‏ شده است.تلاش برای درمان او آغاز می‏شود و ساعتی بعد احمد لب به سخن می‏گشاید:«صبح که می‏خواستم مدرسه‏ بیایم مامان زودتر رفت سرکار،بابا چند تا قرص به من داد و گفت:اینها شکلات است که به صورت قرص در آوردند،بیا و بخور.من هم هشت تا خوردم...

با اعلام معاون مدرسه،مأموران حوزه فورا در منزل پدر احمد حاضر می‏شوند و ساعتی بعد خبر می‏دهند که این مرد فوت شده است.

در صحنه فوت او حاضر می‏شوم.صحنه را به دقت بررسی‏ می‏کنم.وصیت نامه ‏ای در جیب متوفا پیدا می‏شود که حکایت از مشکلات زندگی دارد.نامه را مطالعه می‏کنم و دستور انتقال‏ جسد را می‏دهم...

سه روز بعد وقتی از مادر احمد تحقیق می‏کنم،با التماس از من می‏خواهد که مأمورانی را در اختیار او بگذارم تا خانمی را که مدعی همسری شوهر اوست دستگیر کنند.می‏گوید این‏ زن چند شب و روز به در منزل ما می‏آید و مزاحم ما می‏شود. گرچه ادعای او را نمی‏پذیرم،اما از مأموران می‏خواهم خانم‏ مورد نظر را به عنوان مطلع در دادگاه حاضر نمایند...

روز بعد،خانمی میان سال در مقابل میزم می‏ایستد و می‏گوید:«آقای قاضی!این آقا شوهر من بود.همیشه به من‏ سر می‏زد و من نمی‏دانستم که او زن و بچه دارد.با مشکلات‏ زیادی نشانی او را پیدا کردم و به در خانه ‏اش رفتم...»

چند هفته از قضیه گذشته است.مشغول مطالعه پرونده‏ فوت کودک هفت ماهه‏ ای هستم که به‏ خاطر بی‏ احتیاطی‏ والدین از روی تختخواب افتاده و فوت شده است.در این‏ هنگام،صدای فریاد نوجوانی در راهرو توجهم را جلب می‏کند، فریاد می‏زند:«من می‏خواهم آقای بازپرس را ببینم،از او می‏خواهم بگذارد مرده پدرم را ببینم...»

دوازده ساله به نظر می‏رسد،قیافه بزرگسالان را به خود گرفته است.رو به من می‏کند و سعی دارد بلند صحبت کند. دعوت به آرامش من نیز به جایی نمی‏رسد و او فریاد می‏زند: «آقای بازپرس!بگذار جنازه پدرم را ببینم،من که زنده او را ندیدم،چرا نمی‏گذارید بدانم که او بوده،چه قیافه ‏ای داشته، می‏خواهم از مرده ‏اش بپرسم تو مگر زن و بچه نداشتی،چرا سالهاست ما را سرگردان کردی...»

از مادر او که وارد شعبه شده تحقیق می‏کنم،می‏گوید: «آقای قاضی!دوازده سال پیش از او طلاق گرفتم.دو بچه از او دارم.بچه‏ هایم پدرشان را ندیده ‏اند.خیلی سعی کردم که‏ آنها را راضی کنم که پدرتان مرده یا رفته سفر و برنمی‏گردد؛ ولی این اواخر دیگر نتوانستم در برابر اصرار بچه ‏هایم مقاومت‏ کنم،با مشکلات زیاد آدرس او را پیدا کردم و وقتی به در خانه‏ اش رفتم،فهمیدم مرده.حالا دیگر بچه ‏ها فهمیده ‏اند که‏ پدر دارند،یعنی داشتند...»

از هر کدام از خانمها که تحقیق می‏کنم،از وجود همسری‏ دیگر اظهار بی‏ اطلاعی می‏کند،از ذهنم می‏گذرد که خدا کند شاهد حضور زنی دیگر که ادعای همسری متوفا را بکند، نباشم...

براستی نوجوان دوازده ساله این حق را داشت که بداند برادر دیگری به نام احمد دارد و آیا سؤال او که می‏خواهد بداند چرا پدرش سالها آنها را سرگردان و بی‏ بهره از مهر پدری گذاشته، سؤال به جایی نیست؟

دید و باز دید عید

هنوز دقایقی از تحویل سال نگذشته که دعوان زن و شوهر بر سر اینکه اول به دیدن چه کسی برویم،آغاز می‏شود.شوهر مدعی است که باید اول به دیدن پدر و مادر او بروند و زن هم‏ ادعا می‏کند که حق با پدر و مادر اوست و عید دیدنی را با دیدن‏ آنها شروع کند.نگاه دختر چهار ساله ‏شان که لباس نو پوشیده و آماده رفتن است و ملتمسانه از آنها می‏خواهد که در آغاز سال‏ نو با هم دعوا نکنند.ولی خواهش کودکانه او هم تأثیری در آنها نمی‏گذارد.پافشاری هر یک از آنان باعث می‏شود که آن‏ روز را در خانه بمانند.طروات بهاری و آغاز سال نو در خانه آنها جای خود را به سکوت غم ‏انگیزی می‏دهد.دختر چهار ساله گاهی به بغل پدر می‏رود و گاهی به دامان مادر پناه‏ می‏برد تا شاید بتواند آنها را آشتی دهد،ولی افسوس که‏ هیچ کدام از آنها کوتاه نمی‏آیند...

صبح روز بعد،دوباره اختلاف شروع می‏شود.شوهر که‏ مشغول خوردن صبحانه است،با صراحت به زنش می‏گوید:« یا امروز به دیدن پدر و مادر من می‏رویم یا دیگر از عید و عید دیدنی خبری نیست و حق نداری از این منزل بیرون بروی!» و زن این بار نیز اعلام می‏کند:«بایداول از پدر و مادر او شروع‏ بکنند...»

نزدیکی‏های ظهر،شوهر در گوشه ‏ای از خانه نشسته و با جورابهای خود ور می‏رود.دختر چهار ساله که هنوز لباس نو عید خود را به تن دارد،با عروسک خود بازی می‏کند که ناگهان با صدای جیغ و داد زن که از آشپزخانه می‏آید همه چیز به هم‏ می‏ریزد:«وای سوختم،کمک!به دادم برسید!...»

آتش تمام بدن او را گرفته است.شوهر با کمک چند تن‏ از همسایه‏ ها آتش را خاموش می‏کنند و او را به بیمارستان‏ می‏رسانند.او چند روز بعد به علت سوختگی فوت می‏کند...

این حادثه در عید سال 1375 اتفاق افتاد.در این که اقدام‏ زن اشتباه بود،شکی نیست؛ولی اگر شوهر او اصرار به‏ شروع دیدار عید از پدر و مادرش نمی‏کرد،آیا این اتفاق می‏افتاد؟ امید است که در آغاز سال نو و بهار امسال و سالهای آینده‏ شاهد چنین حادثه‏ ای نباشیم و توجه داشته باشیم که حفظ حرمت پدر و مادر به دیر یا زود دیدن آنها نیست.پدر و مادر حاضرند سالها از عزیزان خود دور باشند،ولی ناظر مصیبت آنها نباشند.

بی ‏مهری به مادر

یک هفته ‏ای می‏شود که همسایه‏ ها،سکینه خانم هشتاد ساله‏ را که هر روز عصر دم در خانه می‏نشست،نمی‏دیدند،اما کسی‏ سراغی از او نمی‏گرفت.در این مدت،رفت و آمدی هم به خانه‏ او صورت نگرفته بود.در این منزل،سکینه خانم با دختر معلول‏ خود زندگی می‏کرد...

یکی دو تا از همسایه ‏ها احساس می‏کنند که بوی بدی در فضای اطراف پیچیده و به این نتیجه می‏رسند که این بو از داخل منزل سکینه خانم است.هر چه در می‏زنند کسی جواب‏ نمی‏دهد.با گزارش موضوع به مرجع قضایی و کسب اجازه از مقام قضایی،همراه با ماءموران وارد خانه می‏شوند.جسد سکینه‏ خانم که مدت زیادی از مرگ او گذشته،در آشپزخانه کنار یخچال‏ افتاده است.دختر معلول او کنار جنازه نشسته و چنان و به آن زل‏ زده است که گویی در تمام این مدت کنار جنازه مادرش بوده‏ است.او که توانایی حرف زدن ندارد،نتوانسته از کسی کمک‏ بخواهد.او گرچه از نظر ذهنی و جسمی معلول است،اما با نگاهش به همه می‏فماند که می‏خواهد بپرسد،چرا من معلول‏ را با مادر پیرم تنها گذاشته ‏اند...

ساعتی بعد،فرزندان سکینه خانم پس از شنیدن خبر مرگ‏ مادرشان در محل حاضر می‏شوند.یکی به سرش می‏زند،آن‏ دیگری خراش روی صورتش می‏کشد و چنان اوضاعی درست‏ می‏کنند که گویی عاشق مادر بوده ‏اند!

براستی گریه بعد از مرگ مادری که غریبانه می‏میرد،نشانه‏ علاقه به مادر است؟آیا تنها گذاشتن مادر پیری به همراه دختری‏ معلول که هیچ‏گونه توانایی ندارد،بی‏ توجهی به آنها نیست؟

آیا حق این نبود که چهار پسر و سه دختر سکینه خانم به‏ نوبت در طول هفته به مادر و خواهر معلولشان سر می‏زدند؟آیا آنها پاسخی برای این همه بی‏ مهری به مادر دارند؟

در آستانه طلاق

یکی دوبار پولها را می‏شمارد،به فکرش می‏رسد شاید اشتباه‏ کرده؛ولی نه،مبلغ بیست و پنچ هزار تومان از پولها کم است. موضوع را با همسرش در میان می‏گذارد،ولی او اظهار بی ‏اطلاعی می‏کند:«من چه کار به پولهای تو دارم و آن هم‏ بیست و پنج تومان،خوب فکر کن ببین پولها را کجا خرج‏ کردی...»

اما او هر چه فکر می‏کند،عقلش به جایی نمی‏رسد.با خود فکر می‏کند:پولها همین جا بود،غیر از من و همسرم هم که‏ کسی در منزل نیست،خدایا پس چی شده است؟نکند این دم‏ عیدی خودش برداشته ولی چیزی به من نمی‏گوید؟نه بابا،از این فکرهای غلط نکن،تا حالا او از این کارها نکرده است...

از آن طرف،زن خانه به‏ طور اتفاقی نگاهی به طلاجات خود می‏کند.«عجب،پس النگویم کجاست؟...»همه جا را زیر و رو می‏کند؛اما گویی النگو آب شده رفته به زمین.شوهر که متوجه‏ دلواپسی همسرش شده به سراغ او می‏آید.او با خود فکر می‏کند: چون من قضیه پول را مطرح کردم،حالا همسرم می‏خواهد به‏ این شکل مسئله را تلافی کند...

چند روزی از موضوع می‏گذرد.گم شدن پول و النگو کم کم‏ باعث ایجاد کدورت بین زن و شوهر می‏شود.هر یک از آن دو در ته دل،دیگری را مقصر گم شدن النگو و پول می‏داند.موضوع‏ به میان فامیل نیز کشیده می‏شود و کار زن و شوهر به اختلاف‏ می‏رسد.دخالت ریش سفیدان هم موجب آشتی آنها نمی‏شود. ساعت 30/8 صبح یک روز سرد زمستانی،زن و شوهر آماده‏ رفتن به مرجع قضایی برای ارائه دادخواست طلاق توافقی‏ می‏شوند؛هنوز پا به حیاط منزل نگذاشته ‏اند،زنگ در خانه به‏ صدا در می‏آید.

شوهر با دیدن مأمور نیروی انتظامی و جوان همراه او به‏ دلهره می‏افتد،ولی با صدای مأمور کمی آرام می‏شود.

ببخشید! از این منزل چیزی سرقت شده؟

خیر.

مطمئن هستید؟

بلی.

پولی،طلایی گم نکرده ‏اید؟

چرا گم کرده‏ ایم،ولی سرقتی نشده است.

مأمور وظیفه‏ شناس،النگو را نشان می‏دهد.زن و شوهر با دیدن النگو تأیید می‏کنند که النگوی آنهاست؛ولی چطور دست‏ مأمور افتاده است.

جوان همراه مأمور که دزد بوده و با تلاش مأموران دستگیر شده بود،چنین اعتراف می‏کند:«وارد منزل شدم،مبلغ بیست‏ و پنج هزار تومان از پولها را برداشتم و از طلاجات خانم فقط النگو برداشتم.در هر جا که سرقت می‏کردم سعی می‏کردم‏ طوری عمل کنم که صاحب منزل نتواند تشخیص دهد که‏ سارق وارد منزل او شده است.

زن و شوهر نگاهی به هم می‏کنند و لبخند حاکی از رضایت‏ بر چهره آنها نقش می‏بندد،هر دو دادخواست طلاق توافقی را که قبلا آماده کرده بودند،پاره می‏کنند و به داخل خانه برمی‏گردند.

مجلۀ « دادرسی » خرداد و تیر 1382 - شماره 38
برگرفته از کتاب (باریکتر از مو،از نگاه یک قاضی) تألیف:جعفر رشادتی،قاضی دادگستری

موضوعات مرتبط: داستان های حقوقی

تاريخ : | ۱۱ ب.ظ | نویسنده : محمد علی جنیدی |
.: Weblog Themes By SlideTheme :.